گذر زمان
امروز بعد مدت ها و سال ها
فارغ از همه درگیری های شخصی و کاری
گفتم سری به وبلاگم بزنم
یه زمانی چقدر پرانرژی بودم و فعال
امروز بعد مدت ها و سال ها
فارغ از همه درگیری های شخصی و کاری
گفتم سری به وبلاگم بزنم
یه زمانی چقدر پرانرژی بودم و فعال
حتما ً قبـل خواب ببـوسیـدش
حتی اگه با هم دعـوای بـدی کرده باشیـد .. ببـوسیـدش
حتی اگه بهتـون گفته باشه از این زنـدگی ِکوفتـی خسته شـده .. ببـوسیـدش
حتی اگه برچسـب ” بد اخـلاق ” بهـتون چسبـونده باشه .. ببـوسیـدش
حتی اگه بهتـون گیر بیخـود داده باشه .. ببـوسیـدش
…
بوی بهار می شنوم از صدای تو
نازکتر از گل است گل ِ گونه های تو
ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من
ای بوی هر چه گل نفس آشنای تو
ای صورت تو آیه و آیینه خدا
حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو
صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر
آورده ام که فرش کنم زیر پای تو
رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام
تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو
چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود
ای پاره ی دلم، که بریزم به پای تو
امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من
فردا عصای خستگی ام شانه های تو
در خاک هم دلم به هوای تو می تپد
چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو
همبازیان خواب تو خیل فرشتگان
آواز آسمانیشان لای لای تو
بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:
یک لحظه تو به جای من و من به جای تو
این حال و عالمی که تو داری، برای من
دار و ندار و جان و دل من برای تو
قیصرامینپور
دروغ دو جانبه
شخصی بد ما به خلق می گفت ما چهره ز غم نمی خراشیم
ما نیکی او به خلق گفتیم تا هر دو دروغ گفته باشیم
کمال الدین اسماعیل
بعضی هاوقتی گیرمی کننددوستت هستند
بعضی هانیستندو وقتی هستند بهتراست نباشند
بعضی هانیستندوادای بودن رادرمی آورند
بعضی هادرعین بودن هرگزنیستند
بعضی های دیگر به طورکلی هستندولی آدم نیستند
آدمهای دیگری هم که آدم هستندنیستند
"به این میگن تنهایی"
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﮐﻪ …
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮑﯽ ﺑﺎﺷﯽ ..
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﮕﯽ ﺩﻭﺳــــــﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ..
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﻓﺪﺍ ﮐﻨﯽ ..
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻠﻘﺖ ﮐﺴﯽ ﺳﺘﺎﯾﺶ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﮕﻦ ﻋﺸــــــــــﻖ
ﺣـــــﺲ ﻗﺸﻨﮕﯿﻪ !
حس خوبيه...
ﻣﮕﻪ ﻧﻪ؟
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
از قشنگان جهان یک دو سه تن ما را بس
خوشگل و ماهرخ و سیم بدن ما را بس
آن زن بد گل سرطان بود زانِ شما
حلقه زلف پر از چین و شکن ما را بس
با قناعت خوشم و هیچ نخواهم زر و سیم
یک دو تا کیسه ز یاقوت یمن ما را بس
از بدی های جهان دلخور و آزرده دلم
زندگی با صنمی غنچه دهن ما را بس
نزد ما چون نبود پول ٰ ز بهر نسیه
لطف مشتی تقی و کلب حسن ما را بس
منزل وخانه شخصی بود ار آن شما
دو سه تا خانه بپاریس و اسن ٰ ما را بس
اهل خوردن نی ام و میل به میوه نکنم
دلبری سرو قد و سیب زقن ما را بس
من وزارت و صدارت نکنم هیچ قبول
یک وکالت جهت حفظ وطن ما را بس
من به دیدار و تماشا نکنم میل ولیک
گردش باغ و گلستان و چمن ٰ ما را بس
بهر سرگرمی و بیکاری خود مختصری
مستغلات ز چین تا به عدن ما را بس
من شکم شل نی ام و کاسه ی مسهل تو بخور
شربت قند فقط یک دو لگن ما را بس
دو قطره آب كه به هم نزديك شوند،
تشكيل يك قطره بزرگتر ميدهند ...
اما دوتكه سنگ هيچگاه با هم يكی نمی شوند
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشيم، فهم ديگران برايمان مشكل تر و در نتيجه امکان بزرگتر شدنمان نيز كاهش می یابد
آب در عين نرمی و لطافت در مقايسه با سنگ به مراتب سر سخت تر و در رسيدن به هدف خود لجوجتر و مصمم تر است. سنگ، پشت اولين مانع جدی می ايستد. اما آب راه خود را به سمت دريا می يابد
در زندگی معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را در دل نرمی و گذشت بايد جستجو كرد
گاهی لازم است كوتاه بيايی
...
گاهی نمیتوان بخشید و گذشت ... اما می توان چشمان را بست و عبور کرد.
گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری ...
گاهی نگاهت را به سمت ديگر بدوز که نبینی ...
ولی با آگاهی و شناخت، بخشیدن را خواهی آموخت
خنده ام میگیرد
وقتی پس از مدت ها بی خبری
بی آنکه سراغی از این دل آواره بگیری
میگویی : دلم برایت تنگ است
یا مرا به بازی گرفته ای
یا معنی واژه هایت را خوب نمیدانی
دلتنگی ارزانی خودت
از طرف الهام
دریچه ها
ما چون دو دریچه روبروی هم آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آینده
عمر آینه ی بهشت، اما ...آه بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته است زیرا یکی از دریچه ها بسته است
نه مهر فسون ،نه ماه جادو کرد نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد
مهدی اخوان ثالث
لئوناردو داوينچي موقع کشيدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگي شد: مي بايست "نیکی" را به شکل "عيسي" و "بدي" را به شکل "يهودا"، يکي از ياران عيسي که هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت کند، تصوير مي کرد. کار را نيمه تمام رها کرد تا مدلهاي آرماني اش را پيدا کند. روزي دريک مراسم, تصوير کامل مسيح را در چهرة يکي از جوانان يافت. جوانرا به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هايي برداشت. سه سال گذشت....
اما اين يكي رو خوندم
خوشم اومد...
سخت آشفته و غمگین بودم
به خودم
می گفتم: بچه ها
تنبل و بداخلاقند
دست کم
میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا
چرخاندم...
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی
فاضل نظری
دوست ندارم بگويم ، دوستت دارم
دوست دارم ، درک کنی ، که دوستت دارم
تو اي محبوب من
بدان که سکوت من پر از راز ناگفته بود
آوردهاند که شیخ جنید بغدادی، به عزم سیر، از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.
شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند: او مردی دیوانه است.
بهلول جواب سلام او را داد و پرسید: چه کسی هستی؟
عرض کرد: منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی؟
عرض کرد: آری..
بهلول فرمود: طعام چگونه میخوری؟
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است.
اعتماد،
قول،
رابطه
و قلب!
زیرا اینها وقتی می شکنند، صدایی ندارند ولی درد زیادی دارند! .....
|
آیا وقت آن نرسیده که " فرهنگ ریشه ای " خود را از این همه نا آگاهی رها کنیم
یه روز یه ترکه،
اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.. ؛
خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد!
جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد،
فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو.. ،
برای اینکه ما یه روزی تو این مملکت آزاد زندگی کنیم.. .
ادامه مطلب دارد...
از دستش نديد...
سلامتی اونی که میدونی دیگه هیچ وقت نمی تونی بهش زنگ بزنی
اما دلت نمیاد شمارش رو از گوشیت پاک کنی
به سلامتی اونایی که خیلی تنهان ؛ نه که
نمیتونن با کسی باشن ، فقط
دلشون نمیخواد با
هرکسی باشن …
ســـــلامــــتي كـــســايـــي كـــه جـــســـارت عـــاشقـــانه از دســـت دادنـــودارن....
نه حـــــقـــــارت بـــه هـــر قـــــيــــمــــــت نـــگــه داشـتـنــو
به سلامتی کسیکه حاضره طرفش رو با یک حقیقت
ناراحت کنه ولی هیچ وقت بهش دروغ نگه
سلامتیه همه ی اونایی که انقدر خستن که نه میتونن خیانت کنن
و نه حوصله دارن دوباره کسی رو دوست داشته باشن
که .....
حسنی تک و تنها بود.
حسنی نگو، بلا بگو
تنبل تنبلا بگو، موی بلند،
روی سیاه،ناخن دراز، واه واه واه.
نه فلفلی، نه قلقلی،
نه مرغ زرد کاکُلی،
هیچکس باهاش رفیق نبود.
تنها روی سه پایه، نشسته بود تو سایه.
باباش می گفت: - حسنی میای بریم حموم؟
نه نمیام، نه نمیام- سرتو می خوای اصلاح کنی؟
- نه نمی خوام، نه نمی خوام
کره الاغ کدخدا، یورتمه می رفت تو کوچه ها
- الاغه چرا یورتمه می ری؟
- دارم می رم باربیارم، دیرم شده، عجله دارم.
- الاغ خوب نازنین،سر در هوا،سُم بر زمین،
یالت بلند و پُر مو، دُمت مثال جارو،
یک کمی به من سواری می دی؟
- نه که نمی دم- چرا نمی دی؟
-واسه اینکه من تمیزم. - پیش همه عزیزم
اما تو چي موی بلند،
روی سیاه،ناخن دراز، واه واه واه.
تو به افتادن من در خیابان خندیدی
و من همه حواسم به چشمان مردم شهر بود
که عاشق خنده ات نشوند...
سرگشته بادیه
ای قوم به حج رفته کحایید،کجایید؟ معشوق همین جاست بیایید،بیایید
معشوق تو همسایه ی دیوار به دیوار در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟
گر صورت بی صورت معشوق ببینید هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید یکبار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیف است ،نشان هاش بگفتید از خواجه ی آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو،اگر آن باغ بدیدیت؟ یک گوهر جان کو،اگر از بحر خدایید؟
با این همه آن رنج شما گنج شما باد افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
مولوی